عطــــر بـــارون بـــا بــــویِ نبــــودنتـــــــــ
بهـــونـــه میــــده دستـــــــ بــاریـــدنـــم...
˙·٠•●♥ツو خدایی که در این نزدیکیست...ツ♥●•٠·˙
عطــــر بـــارون بـــا بــــویِ نبــــودنتـــــــــ
بهـــونـــه میــــده دستـــــــ بــاریـــدنـــم...
نوشتن از نبودن تو
در هراس از باور رفتن تو
یا فرار من از باور این حقیقت تلخ
هیچ کمکی به محو خاطره های من نکرد
تو میدانی بهشت من جایی است بین خاطرات تو...
پرواز به بهشت خاطراتم هیچ محدوده ی زمانی و مکانی ندارد
من آن را حس می کنم...
با تمام وجود ،
بوی عطر گل میخک و یاس ،
نوازش نسیم و بوی خاک باران خورده را
کمی مانده به شب بوها،
در کنار بوته های رز وحشی،
و زدودن غبار اندوه از چهره ام
با درخشش مروارید دل
راستی چه دیدنی است!...
حس ناب تازگی در دوست داشتن های بی قید و شرط ،
هنگام گردش در باغچه ی کوچکِ خاطراتمان ،
هزار باره شرمنده ات می شوم
که آزارِ مرا با بخشش پاسخگو بودی ...
گویی هزار سال است که از رفتن تو می گذرد...
تو ای خوب من ،مرا به خاطر تمام سهل انگاری هایم ببخش...
ببخش مرا به خاطر تمام ندانم کاری هایی که از غفلت بود
تو ای خوب ببخش مرا
...
دوباره شب و سردی هوای پاییز
دوباره شب و شکستن سکوت شب
سوز باد از درز در چوبی کلبه ی تنهایی من
و حس سرشار از دلتنگی
دوباره من و امید عبث به باران
بی هویت شدن اشک دیده
خون دل
انتظار طولانی من در پاسخ تو...
غرورتو .....تو در روز مبادا ...من در مسیر نمی دانم ها؟....
در اعتمادم به تو
شکستن من
شاید سکوت بهترین راه باشد
.
.
ای کاش..
ای کاش می دانستی من سکوتم حرف است
حرفهایم حرف است
خنده هایم،خنده هایم حرف است
کاش می دانستی می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم
کاش می دانستی، کاش می فهمیدی
کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند
یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند
من کمی زود تر از خیلی دیر مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تونترس سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد
کاش می دانستی چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت.
در زمانی که برای گریه ات سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمیدمثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست
...
لمس حریر مه گرفته ی احساس
و سازِ دل
که چنگ می زند بر دیوار تنهایی دل ِ من...
و ضرب عقربه های ساعت که می کوبد بر انتظارِ من...
انتظار باران روی چتر تنهایی من...
و برای تو
و باران برای آرامش تو
بارانی که ترنم حضورش
روی پنجره ی احساس
نوید رویش جوانه
در تاریکی تردید است
به اهورا سوگند
سادگی در دل و ایمان در روح...
من خدا بودم و احساسِِ یقین
دور از همهمه ی آدمها
حس نابِ بودن
این منم من...خدای دیروز
عاری از عشق و گناه
با نگاهی معصوم
آرزویم فردا...
تو مرا فهمیدی...
کاش می دانستی!
" که نباید حس کرد،که نباید دل بست"
كاش ميدانستي...
روزی که زندگی را به بازی گرفتم
نمی دانستم ،
بازیِ زندگی است
یک، دو، سه، چهار، ...نه، ده
بیام...
و بارها تمرین جدایی
می یافتی
گاهی تو مرا...گاهی من تو را
اما...
مدتی است هر چه می گردم نیستی!
من دیگر این بازی را دوست ندارم...
و نام تو را باز هم صدا می کنم...تا سکوتم نشان فراموشی نباشد.
آدم خوب قصه های من!دلتنگت شده ام.
اندازه اش را می خواهی؟؟...خدا را تصور کن
چقدر تنهایی آزارم میدهد
چقدر نبودت را بلند حس میکنم
چقدر قلبم بی قرار و لجباز شده
با قلبم چه کردی؟
از وقتی رفتی چشمانم میهمان ناخوانده بسیار دارد
گاه و بی گاه
شب و روز میبارد
بیصدا گریستن را بیصدا آموختن
کاش تقدیر این را نمیخواست
کاش بودی،حتی اندکی..........
سحر جونم
دلم خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ خ برات تنگ شده...
دوست دارم خ بيشتر از قبل...
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها، لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو، نگاه تو، در ترانه ی من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگین اند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانه است
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من
به جز تو یاد همه چیز را رها کرده ست
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی...
فریدون مشیری
سلاااااااااااااام دوستاي خوبم...چطورين يا نه؟
تفللللللللللللللدمممممممم مباااااااااااااالككككككك.....
18 دي ماه 91....18 ساله شدم....
بزن دست قشنگرووووووووووووووووووو....
جاتون خالي كادو هم گرفتم...
1دوستام 1شيطون سياه كوچولو بهم داده كه 1 دونه شاخ داله...عزيزم همه عاشقش شدن...پسرم شده...اسمشم گذاشتم رستم...
1 ني ني دخمل ناز و تپليم كادو گرفتم...كه همه ميگن خيلي شبيه خودمه....جيجمله خيلي ناسه...
البته هنوز اسمي براش پيدا نكردم كه به داداش رستمش بياد....
راستي از همه عزيزايي كه بهم تبريك گفتن مرسي امدوستون دارم...
سلام دوستای خوبم...امیدوارم همتون خوب خوب باشین...معذرت میخوام که وبمو آپ نمیکنم...ببه خدا وقت سر خاروندنم ندارم...انشالله بعد کنکور جبران میکنم...بچه ها برای من و همه ی کنکوری ها خیلی زیییااااااااد دعا کنید....فشار روحی و جسمی زیادی رو دارم تحمل میکنم...و نهایت تلاشمو میکنم تا به اونچه که لیاقتش رو دارم برسم...تنها چیزی که میتونه تقدیرو عوض کنه جز خواست خدا و اراده خودم دعای شماهاست...از ته دل دعام کنید...دوستون دارم خیلی زیاد...
این زهرا خانوم کیه که هم از من بدش میاد هم بهم حسادت میکنه؟؟؟؟؟؟؟
زهرا جون دفعه بعد ادرس میلتم توو کامنتت بذار تا بیشتر بات اشنا بشم
دلم تنگ است...
دلم تنگ است...
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است...
سکوت از کوچه لبریز است...
صدایم خیس و بارانیست...
نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست...
سکوت شبانه هایم همیشه عبور قصه ی تو را تکرار می کند
طنینم :
اینجا من هنوز اسیر خیال توام .
مرا به اعتبار کدام سپیده به ابتدای شب رها کردی ؟
به امید کدام بهار مرا به ویرانی پاییز سپردی ؟؟؟؟
آدمها می آیند...
زندگی میکنند...
می میرند و میروند...
اما فاجعه ی زندگی تو آن هنگام آغاز میشود که آدمی میرود
امــــــــــا...
نمیــــــــــ میــــــــــــــرد...!!
می ماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین میشود که تو می میـــــــری
به دنبال بهانه نباش....
چشم که گذاشتــــــــــــم برو...
هر وقت دلت خواست برگــــــــــــرد....
من تا بی نهایت شمـــــــــــردن را بلدم....
بچه که بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ که شدیم از چشمهایمان...!
بچه که بودیم دل درد ها را با هزار ناله میگفتیم همه میفهمیدند!
بزرگ شدیم درد دل را به صد زبان هم بگوییم هیچ کس نمی فهمد...
بچه که بودیم بستنیمان را گاز میزدند قیامت به پا می کردیم!!
چه بیهوده بزرگ شدیم...روحمان را گاز می زنند میخندیم...
بچه که بودیم همه را 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم یکی را دوست نداریم و دیگری را تا سر حد مرگ
دوستش داریم...!
بچه که بودیم چیزی جز شادی نبود
بزرگ که شدیم تنها چیزی که نیست شادی است...!
خدایا نمیشود دوباره مارا بچه کنی؟!!
ســـــــــــــــــا ل ها دویده امـــــــــــ
با قلــــــــبی معلق و پایی در هوا
دیگر طـــــــــاقت رویــــــــا هایم تمام شده....
دلـــــــــــــم رسیدن می خواهــــــــــــد......
حَســـــرتــــــــــــــ
یَعنــــی رو به رویَم نشستــــه ای
وَ باز خیســــیِ چَشمانَمـ را
آنــ دَستمــــالِ خُشکـــِ بی اِحساســـ پاکــــ کند
حَســــرَتـــــــــــــــ
یَعنـــــی شانه هایَتــــ دوشــ به دوشَــــمـ باشَـــد
اَمــا نتوانَمـ از دِلتَنگـــی به آنــ پَنـــاه ببرَمـ
حَســــرَتـــــــــــــــــ
یَعنـــــی تو که دَر عیـــنِ بودَنَتـــ
داشتَنَتــــ را آرزو میکنم
آرام ، آرام... می بــوسـمـت
آنقدر ک طرح لــب هــایم ، روی تمام بــدنــت جـا بـمـانـد
بگذار همه بدانند آغــــــــوش تـــــــــو ، تـنـهـا قـلـمـرو مـن است...
به دلتنگی هایم دست نزن...
میشکند بغضم یک وقت...!
آنگاه غرق میشوی در سیلاب اشکهایی که دلیل روان شدنش
تــــــــــــوهستی...
امـشبـ هـیچـی نـمے خـواهـم
نـه آغـوشـتـ را
نـه نـوازش عـاشقـانـه اتـــ را
نـه بـوسـه هـاے شـیریـنتـ
فقـطـ بـیـا
مےخـواهـم تـا سحـر بـه چشـمـان زیبــــایتـ خیـره بـمــانـم
هـمیـن کـآفـی استــــــ
بـراے آرامـش قلبـــ بــی قـرارم
تـو فقـط بـیــا...
مـَـ ــن دیــ ــوانـــه ی آن لـَ ـحـظـه ای هَــسـ ــتَـمــ
کــ ــــه تـــــ ــــ ــــ ـــو دلــ ــتَــنــ ــگـَم شَـ ـــویــ
و مــ ــحــ ــکـَـ ـم مـَـــ ــرا در آغــ ــــوشــ بـگـ ـیـریــ
و شـ ـیـطَنتــ بـ ـار بـبـوسی اَمــ و مـَ ـن نــگـذارَمــ
عشق من
بـ ـوسـ ـه بـ ـا لـَجـبـ ـازیــ بیشـ ــتَـر میــ چَـ ــسبَـد...
عشقــــ... چیز عجیبے نیستــــ...
عزیز בلمــــ... !
همیטּاستــــ... كه
تو בلت بگیرد
و منــــ... نفسمــــ... !
خــــــــــــــــــــــــــداوندا...!
در گلویم ابـــــــــــــر کوچکی است،که خیال باریدن ندارد...
میشود مرا بغل کنی...؟!
پـــــــــــر میکنم پیاله ها را...
یــــــــــــکی پس از دیگری...
سر میکشم شـــــــــراب خیالت را...
مست میشوم...!
مســــــت مســـــــــــت...
فکرش را بکن!!
اگر کنارم بودی مست که نه دیــــــــــــــــــــوانه ات
میشدم...دیـــــــــوانه...!!
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را
واین دگر
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم
تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
یاد تنهایی را در سرت زنده میكند
تنها خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
تنها بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج تنهایی را احساس کردم ...
دکتر علی شريعتي
رفتن رسیدن است
میان بودن و نبودن
میان هستن و نیستن
ناتوانی خویش را نظاره می کنم
پشت دیوار خودخواهی خویش بذری است
که اگر به آن آب دهم خواهد رویید
و من رستن خویش را به انتظار نشسته ام
یک نفر به من گفت:رفتن رسیدن است
می دانم
از مرز خواب خواهم گذشت
و به روشنایی آفتاب
سلامی دوباره خواهم داد.
تو میان بودن و نبودن
میان هستن و نیستن
فاصله ایست
که تنها حضور تو آنرا
پر خواهد کرد
پایان
آن روز که آغاز راه بود
رسیدن چه نزدیک می نمود
و حال من درمیانه راه به
پایان رسیده ام.