بنويس نام مرا در كف دستت اي دوست...
تا به هنگام قنوتت نبري از يادم...
التماس دعا
دوستون دارم
˙·٠•●♥ツو خدایی که در این نزدیکیست...ツ♥●•٠·˙
همه ما پنهانی ودر نهان با خداوند ، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد وخود می گوییم و خدا شنونده است.
گفتم: خستهام
گفت: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدانی! شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
.:: کاراهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره کنی تمامه!
گفت: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه � مهربان است (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته
گفت: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفت: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا آنهایی را که توکل میکنند دوست دارد (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن! یادت باشد که:
گفت: و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا میکنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر میکنند (حج/11) ::
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم ؛
گفت: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد به تو نزدیک بشوم
گفت: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفت: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/۲۲) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی
گفت: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگر نمیدانید خداست که توبه را از بندههایش قبول میکند؟! (توبه/۱۰۴) ::.
گفتم: دیگر روی توبه ندارم
گفت: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزو دانا است، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳) ::..
گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟
گفت: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها را میبخشد (زمر/۵۳) ::.
گفتم: یعنی اگر بازهم بیابم؟ بازهم مرا میبخشی؟
گفت: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
گفتم: نمیدانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم میزند؛ ذوبم میکند؛ عاشق میشوم! ... توبه میکنم
گفت: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/۲۲۲) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفت: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار میتوانم بکنم؟
گفت:یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههایش بر شما درود و رحمت میفرستند تا شما را از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
گفتم: هیچ کسی نمیداند تو دلم چه میگذرد
گفت: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی را ندارم
گفت : نحن اقرب الیه من حبل الورید
..:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم : ...
گفت : ...
خدایا مرا از خودم رها کن...
و چقدر دلم تنگ توست :
خدایا
و چقدر دلم میخواهد باز در آغوشت بگیری مرا و هیچ چیز را احساس نکنم جز تو.
و چقدر دلم تنگ لحظه لحظه حس حضور توست.
و شنیدن صدای آرامبخشت که جز طنین صدای خودت هیچ صدایی نیست که ......
و باز شکرت ای معبود من
که با همه ی آلودگیم باز هم نگاهت را از من نمی گیری .....
هنوز طنین صدایت را از من دریغ نمی کنی که ای بنده ی گنهکار من
بیا..........بیا که هنوز به انتظار امدنت نشسته ام که ...خودم راه را برایت هموار کرده ام که برسی و گرد خستگی از تن بتکانی...
معبود من ...
یگانه همراه همیشگیم....
بگشا آغوشت را که دیگر مرا توانی نیست
خسته ام ....
خسته ی خسته ی خسته
دلم گرفته از همه ی بی تو بودنها
از همه ی بی صداییها
و از همه ی .....
پس کی می رسد روزی که باید.....!
و تو اینگونه با من بنده ی گنهکارت عشق بازی می کنی عاشق ترین عاشق!!!!
و اینگونه صدایم می کنی انگاه که فراموشت می کنم و سرگرمم می کند این اسباب بازیهای دروغین اطرافم...
و آنگاه که دلت تنگ قطره های اشک عاشقانه ام می شود آنقدر عاشقم می شوی که دلم تنگ شود از دلتنگیت و ببارد از چشمهای آلوده به گناهم مرواریدهایی که پاک می کند دل زنگار گرفته ام را ....
ببارید ای مرواریدهای زیبا و بشویید زنگارهای قلب خسته و مجروحم را!!!
تا صاف شود و ببیند عشقی را که با تمام وجود معبودم به پای من گنهکار
می ریزد و با صبر و حوصله دوباره منتظرم می ماند که
برگردم.....!!!!!
تا بگیرد دستان سرد و بی روحم را
تا بگیرد در آغوشش این جسم خسته و ناتوان را
و
دستی بکشد بر روح نا آرام و قلب زنگار گرفته از گناه فراموشی او را!!!!
دلم تنگ تنگ است برایت ای همه ی زیبایی...
دلم تنگ است برایت ای همه ی آرامش....
دلم تنگ است برایت ای همه ی آنچه که باید داشته باشم و هستی و من
نمی فهمم
دلم تنگ است
دلم تنگ است
تنگ
تنگ
بیا که باز سر برشانه های مهربانت گذارم و لحظه لحظه خستگیهایم را بگریم و آرام گیرم و بخوابم
و وقتی بیدار شدم ...بیدار شده باشم ....بیدار بیدار
و شما ای انگشتان من که در اختیار من نیستید و از قلبم فرمان می برید
پس کمکش کنید تا به معبودش بیشتر از این التماس کند ....شاید که .....!!!!
خدای من !!!
کاش به من هم این قدرت را می دادی تا من هم مثل تو بتوانم با خودت عشق بازی کنم و آنقدر عاشقانه عاشقت شوم که
که دیگر آنقدر گناه نکنم و از تو غافل نشوم ....
که تو اینگونه دلت برای من تنگ شود و باز به اینجا برسانی که من اعتراف کنم
که
خدای من ! معبود من !پروردگار من !
دلم تنگ تنگ است برای تو
دلم تنگ خداییست که همه ی عالم را به خاطر من آفرید و فرمان داد که مبادا کاری کند که من بنده ی گنهکار ناراحت شوم و
وای بر من !!!
وای بر من غافل!!!
وای بر من!!!!
هر شب مرا با خود میبری
میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی
هرشب مرا به اوج میبری
میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود
ما یکی شده ایم با هم
همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من…
همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی ،
یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست….
دنیای زیبایی که درون آنم
ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم!
ببین که حالم ، حال همیشگی نیست
اینجا ، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست
ما عاشقانه مانده ایم برای هم ، من برای تو هستم و تو برای من ،
تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من…
هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد،
اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد،مثل حالا باش ،
مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش
نه اینکه فردا بیاید و بیخیال ما باش….
گفته بودم که با تو نفس میگیرم
گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم ،
رنگی به زیبایی چشمانت
اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت
تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه
در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم
تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم ،
غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم!
ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود
و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من…
من تنها نیستم اشک هایم را دارم اشک هایی که از غم تو بر گونه هایم جاری است
من تنها نیستم لحظه ها را دارم لحظه هایی که یکی پس از دیگری میمیرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند
من تنها نیستنم چرا که خیالت حتی یک نفس از من غافل نمیشود
چقدر دوست دارم لحظه هایی را که دلتنگ چشمانت می شوم
هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دل تنگی است, و چقدر صبور است دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق بودنم از تو دور هستم
ولی من باز چشم براهم…
چشم براهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی
روز و شبم شدی تو, از آن لحظه که آمدی…
قانون زندگیم بهم خورد ازآن لحظه که به قلبم آمدی…
نمی دانم چرا میگیرد نفس هایم
نمیدانم چرا اینگونه میریزد اشک هایم
میگویند اینها همه درد های عاشقیست,
نمیدانم حرف دلم را باور کنم یا حرف آنها را…
شاید این هم یکی از درد های همیشگیست.
میترسم ار آن روزی که رهایم کنی
شاید فکر کنی محال است قلبم را از قلبت جدا کنی
این روزها کار همه بی وفاییست
تا این حد هم نباید مرا به یک عشق ماندگار مطمئن کنی
تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی
تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی
دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی!
این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست
حال و هوای من مثل گذشته ها نیست
حالا دیگر وجودم هم مال خودم نیست
این اشک هایی که میریزد از چشمانم دست خودم نیست
این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست
قانون زندگیم بهم خورد از لحظه ای که تو آمدی
آمدی و شدی همه زندگیم
هستم تا آخرین نفس با تو ای تنها بهانه نفس کشیدنم…
بیا آخرین شاهکارت را بیبین
مجسمـه ای با چـشمانی باز
خیره به دور دست
شاید شرق شاید غرب
مبهوت یک شکست،
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق،
مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد دارد می برد
و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته…
بیا آخرین شاهکارت را بیبین
مجسمه ای ساخته ای به نام «من»
جدايي گل...
ما باید از هم جدا شویم. باز هم صحبت از جدایی!
این بار این جدایی رنگ دیگری است ، حس دیگری است . این بار این جدایی ، جدایی گل است از شاخه خشک.
شاخه خشک به آن گل امید بسته بود ، به خاطر عطر وبوی آن گل ؛اما اینک که این گل باید از شاخه جدا شود ، شاخه خشک ، خشکتر میشود.
لحظه جدایی همیشه دلگیر است ، اما جدایی ما دلگیرتر و غمگین تر.
ما وابسته ایم به هم این وابستگی مقدس بین ما باعث شده به هم دلبسته شویم.
دلت مهربان است ، دلت درد دل مرا گوش می دهد و با دوای محبتش آن را آرام میکند.
ای گلم مرا تنها نگذار! این شاخه خشک زندگی که دیگر امید به زندگی ندارد را تنها نگذار.
اما حرف من بی هوده است چون این گل باید از من جدا شود.((این گل باید از شاخه اش جدا شود.)) هیچ گلی بر روی شاخه اش نمی ماند یا پرپر می شود یا جدا می شود.
تو گلی هستی که هیچگاه پرپر نمی شوی و همیشه گلی با همان زیبایت ، و با همان عطرو بوی عاشقی ات . تو گلی جدا شدنی هستی .
گل نرگسی که با غبانی خواهد آمد و تو را از شاخه خواهد چید!
کاش آن باغبان من بودم ، کاش صاحب آن گل من بودم!
کاش این گل با شاخه اش در خانه عطر و بوی عاشقی می دادند.
اما این گل از شاخه جدا خواهد شد و شاخه از تنهایی و دلتنگی خواهد مرد و گل در گلدانی دیگر گل می دهد و به زندگی اش ادامه می دهد و عطر و بوی عاشقی را به خانه دیگری خواهد برد. این هم سرگذشت گل و شاخه خشک !
گل نرگس همیشه گل خواهد ماند . و شاخه از خشکی خواهد مرد.
تو هم مثل گل مریم باغبانی خواهد آمد و از شاخه جدایت خواهد کرد.
افسوس که این دنیا با من خوب نیست و با ساز من نمی رقصد!
كسي ديگر نمي كوبد در اين خانه ي متروك و ويران را
كسي ديگر نمي پرسد چرا تنهاي تنهايم
و من چون شمع مي سوزم و ديگر هيچ چيز از من نمي ماند
و من گريان و نالانم و من تنهاي تنهايم
درون كلبه ي خاموش خويش اما
كسي حال من غمگين نمي پرسد
و من درياي پر اشكم كه توفاني به دل دارم
درون سينه ي پر جوش خويش اما
كسي حال من تنها نمي پرسد
و من چون تك درخت زرد پاييزم
كه هر دم با نسيمي ميشود برگي جدا از او
و ديگر هيچ چيز از من نمي ماند...
If you know
Who you are and
What you want and
Why you want it
And if you have
Confidence in yourself and
A strong will to obtain your desires and
A very positive attiude you can make
Your life
If you ask.
-susan polis schutz
اري...
اگر بداني كيستي
چه مي خواهي
چرا مي خواهي
و اگر ايمان بياورري به خويشتن
و توان ان بيابي كه ارزوهاي خود را فراچنگ آري
و نگرشي مومنانه به زندگاني را
پس مي تواني
كه زندگاني را
از آن خويش كني
تنها اگر بخواهي.
- سوزان پوليس شوتز
محكم تر از آن هستم
كه براي تنها نبودنم آنچه كه اسمش را غرور گذاشته بود
برايش به زمين بكوبم...
احساس من قيمتي داشت...
كه او براي پرداخت آن فقير بود...
صندوقچه خاك خورده زندگيم را گشودم
تا مفهوم عشق و زندگي كردن را دريابم
اميد داشتم نوري بتابد و من آن عشق را ببينم
آيا عشق زندگي ام هنوز در آن صندوقچه كوچك من بود ؟
اميد داشتم هنوز باشد
اما وقتي ان را گشودم چيزي از عشق در آن پيدا نكردم
يك مشت خاطره بود
يك مشت دفتر خاطرات
يك مشت خاك...!
و آن چيزي كه از من مانده بود
حسرت بود
آن حسرت تمام وجودم را فرا گرفت
به طوري كه حتي حس ميكردم مرا در قفس گذاشته اند
و از اين خاك و از اين زندگي دور مي کنند... !
آيا چنين بود ... ؟ ... !
دفتر خاطرات را ورق زدم به اميد پيدا كردن عشق
اما چيزي در آن نديدم جز نوشته هايي بر روي كاغذ
انگاربه من لبخند ميزند و به من مي گفتند : ما را بخوان
آنها نمي دانستند من فرصت اندكي دارم و وقت خواندن ندارم
باز شروع به گشتن كردم
شايد چيزي بيابم ورقها را زير رو كردم چيزي نبود
هيچ نشاني از عشق نديدم
ولي در ته صندوقچه يك گل سرخ بود
آن گل سرخ خشكيده نشده بود
و بوي معطر گل سرخ همه جا را پر كرد
و آن نشاني از عشق بود كه به دنبالش فرسنگها راه رفتم
تا آن را بيابم و زندگي خاك خورده ام را با عشق بسازم
بي انكه بدانم عشق در درونم است نه جاي ديگر
و من چشم انتظار ، در حسرت يک نگاه تو
به انتظارت نشسته ام ...
دلم برایت تنگ می شود
گرچه اینجا نیستی
هر جا می روم
یا هر کار می کنم
صورت تو را در خیال می بینم
و دلم برایت تنگ می شود
دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود
دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود
دلم برای چشم هایمان تنگ می شود که
پنهانی به هم دل می دادند
دلم برای نوازشت تنگ می شود
دلم برای هیجانی که با هم داشتیم تنگ می شود
دلم برای همه چیزهایی که با هم سهیم بودیم تنگ می شود
دلتنگی برای تو را دوست ندارم
احساس سرد و تنهایی است
کاش می توانستم با تو باشم
همین حالا
تا گرمای عشق ما
برف های زمستان را آب کند
اما چون نمی توانم
همین حالا با تو باشم
ناچارم به رویای زمانی که
دوباره با هم خواهیم بود
قانع باشم.
همیشه با تو …
درذهن آشفته ام مست...
به دنبال خاطرات تو می گردم تا با آنها کمی آرام بگیرم
راستی برایت بگویم
از وقتی که رفتی چشمهایم
همانند یک کودک بچه خودشان را خیس می کنند
یادت هست وقتی که خیس می شدند...
با دستهای کوچکت روی چشمهایم می گذاشتی تا آرام بگیرند٬ من که خوب یادم هست
دیشب با همان چشمهای خیس پشت پنجره رفتم
گفتم شاید تو٬ نمی دانم کجا٬ پشت پنجره باشی
تا انعکاس صورت ماهت را در ماه ببینم
مثل همیشه که دلتنگت می شدم
تا صبح نشستم
اما نیامدی....
گاهي حس ميكنم روي دست خدا مانده ام..... |
نوشته شداه توسط سحر
برا كنكوريامون خيلي دعا كنين بچه ها
مخصوصا واسه سحر جونم و آجي مرجان گلم
كه جمعه كنكور دارن
انشالله كه جفتشون خانوم دكتراي آيندن
...
فـاصلـــ ـــ ـــه بـرای مـــــــــ ـــــن
یعنــــی.......
فـریـــــــــــــــــــــــــــاد
آرزوهـــــ ــای محـــــــــالـی که
صـــــــــــــ ـــــــــــــدای ش
لحظـــــــــــــه هـایـم را پــــر از
هــوای اشکـــــــــــــــــــــ و دلتنگـــ ـــ ــــی مـی کنـــد
فـاصلــــ ــــه یعنـــی....
محـــ ــال بــودن تمــــام عـاشقانــــــه هـایـی کـه
مـی توانـــد بـا تــــ ــو بـه معــــــراج بـــودن بـرســـــــد
و نمـی رســــ ــــد
ایـن روزهـــا...
احســـ ــاسم دم دمــــی مــــزاج شـــده
گاهـــــــی آرام
گاهـــی بـــــــــــارانـی
ایـن روزهـــا...
احســــ ــاس ت دور شــــــــــــــــــــــده
گاهـــی آگـاهانــــ ــه
گاهـــی مجبــــــــورانـه
و امشــــب احســــــــــــــــــاس های بــــــــــــــارانی ام بیشتــــــر است
بـرای تــــویی کـه فـرسنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ها از مـــــــــن دوری
ایـن روزهـــا...
هــــــوای دلــــــ ــــم
هــــوای فـاصلــــــــــــــــــــــــــــــ ــ ـــه هـاست
آسمـــــ ــان چشمــــــــــــــــانـم خـاکستـــــــــری ست
صـــــ ــدای رعـــدآسایـش
پــــر از هـق هـق بغـــ ـــض هـای نشکستـــــه است
و ابـــــرهـــایش در انتظـــ ــــار بـــــارانی طوفانـــــــــــــی ست
امــا.......
امشــــب از آن شــــــب هـایـی ست کـه
انتظــــ ـــار ابــرها بـه پـایــــ ــان رسیـــــــــــــــــــده
بغــــ ـــض هـا شکستــــه
و بـــــاران بر روی گونــــه ام دزدانــه مـی بــــــــارد
و چـه تلـــــــــــــــخ است دیــــدن رنگیـــــن کمـــــان بعـد از ایـن بــــــ ــاران.............!!!
رنگیــــن کمــــانـی کـه هفــــت رنگ ش بـرای مـــــــن یـک رنگ است
" نارنجـــی دلتنگــــــی "
و چـه تلـــــخ تـر است
تـــرس از وابستگــــ ـــی
بـه چیـــــزی کـه مـی دانـــی
روزی بـه پـایــــــان مـی رســــــــــــــد
و مـــــن...
چقــدر خستـــ ـــه و دلتنگـــــم....!!!
خستـــه از ایـن زندگـــی و عشـــ ــــق ی کـه
سهــــم ش بـرای مــــــــــن چیــزی جــزء
فـاصلـــ ــــــه و دوری و محـــ ـــال بــودن نیست
و دلتنگـــــــ تــــ ــو یی کـه
بـه انــدازه ی تمــــام ایـن فـاصلـــ ـــ ـــه هـا
عاشقـانــــــــه دوستتــــــــــــــــ دارم
و نمـی دانــــــ ــم....
تــــو هـم ; همچـون مـــــــــــــــــــ ــــــــــــــــن دلتنگـــــــ ــــی ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
ایـن روزهــا....
به قـــــول پنـــاهی
دروغ گفتــــن را خــــــوب یـاد گرفتــــــــــه ام
حــال مـ ــن خــــــــوب است
خــوبِ خــوب
فقـط زیــــاد تا قسمتــی هــــوای دلــ ــم طوفــــانی
همــراه با غبـــارهـای خستگـــــــــــــی ست
و فکـر مـی کنـــم
ایـن روزهـــا...
خــدا هـم از حـــرف هـای تکـــ ــراری مــ ــن خستـــه است
چـه حــس مشتـرکـــی داریــم مــ ــن و خـــدا
او...
از حــرف هـای تکـــ ـــراری مــن خستـــه است
و مـــن...
از تکـــ ــرار غـــــم انگیــز روزهــــایم
مـی گوینـــد....
هـر وقــت دلـــت گرفــــــــت سکـــوت کـن
ایـن روزهــا....
هیــــچ کـس معنــای دلتنگـــ ـــی را نمـی فهمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
هیــــچ کس قیــــد مهـم فعــل مـــ ـــن نیســت
چـه فرقـــــی مـی کنـد که
هیـــچ کَس نفهمــد یا آن کَــس یا ایــن کَـس
مــ ــن دلــــــــم مـی خواســت ضمیـــر
" تــ ـــو "
معنــای مفعـــولِ فعــــــل مـرا مـی فهمیــــد
که هیـــــــچ گـاه نفهمیـــــــد....
بایـد ایـن جـــور بگویــــم
چـه با سکــــــوت چـه با فریــــــــــــاد
ایـن روزهــا...
تــ ــو معنــای دلتنگـــ ـــی مـرا نمـی فهمــــــــــــــــــــــــــــــــــی
دلــــ ـــم...
بالشتــــی مـی خواهـــــد
با روبـــان هـای آبــــی آرامــــ ــــش
همـراه با مـــــوسیقی ای
بـرای چنـــــد روز تنهــــایی بــدون دلتنگــــ ـــی
تا آرام کنــار آرامـــ ـش ش بخُفتــــــــــــــم
و ساعــاتی دقایقـــی ثانیــه ای فــــــــارغ شــوم
از تـــ ــو
از ایـن عشـــ ــــق
از این لحظـــــه های پـر التهـــــاب دلتنگـــ ـــی
و با خـود فکـــــر کنــم
که چگــــونه مـی توان کنـار تــــ ــــو با ایـن دلتنگـــ ـــــــــ ـــــــ ــــــی ها کنـــــار آمــد...
تولدت مبارك
از طرف : من و مرجان و داداشت...
انا لله و انا الیه راجعون
((و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،
جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکونی، آغازی بی پایان را می سراید))
کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر
امروز 1391.4.2 يكي از روزاي پر غم دنياس!
فوت ناگهاني پدر بزرگ مهربونم رو به مامان صبورم و
همه ي خاله ها و دايي هام تسليت ميگم و براي همه ي اهل قبور آمرزش ميطلبم...
روحشان شاد و قرين رحمت باد
براي همه ي بازمانده ها طلب صبر مي كنم
خدایا آنچه مرا از تو دور کرده و آنچه این روز ها روحم را تا بدین حد پژمرده و میل زندگی را در وجودم این چنین گشته ،از من بگیر...
خدایا به کدامین گناه از تو اینچنین دور شدم؟
خدایا بگیر از من هر آنچه تورا از من گرفته...
این حال من بی توست...
سهراب : گفتي چشمها را بايد شست ! شستم ولي
گفتي جور ديگر بايد ديد! ديدم ولي
گفتي زبر باران بايد رفت رفتم ولي
او نه چشم هاي خيس و شسته ام را نه نگاه ديگرم را هيچکدام را نديد فقط در زير باران با طعنه
اي خنديد و گفت :
ديوانه ي باران نديده!
به رنگین کمان دست برآورده ای
تا شکوه شگفت لحظه ها رانشناسی
چشم هایت به مهمانی رنگین کمان
نخواهد رفت
وتانجسته باشی هرگز هیچ نیابی
تا روبه روی ترس ها وتردید ها آهنگ رزم و پیروزی نکنی
هیچ گاه در نخواهی یافت که زندگی، خالی از آن ها
چقدر سرشار است.
تاکه از قلب دشواری ها گذر نکنی
هرگز توان و قدرت نیابی
و باری اگر ساقه ی نازک رویا را پاس نداری
جاودان در تهی ِسرد دنیایی بی رویا
فرو شوی
اما...
اگر لحظه ها را قدر بدانی، به جستجو و تکاپو برخیزی،
به رویا واکتشاف بنشینی، بِروی ،سبز شوی
و هر روز را به تمامی زیست کنی
و خوب بدانی
که هرگز بیش از آن چه توان ایثار داری
قدرت دریافت نخواهی داشت...
و بدانی
که از شاخه های بارور زندگی
تنها آ« قدر خواهی چید
که دست فراز اری...
آنگاه،
طعم راستین خوشبختی را خواهی چشید
و به هر راهی که گذر می کنی رویایی را باز خواهی یافت
یا که رویاهایی را
و دست آموز عادتی خواهی شد دل انگیز؛
که پیوسته دست بیازی در امتداد رنگ ها و
رنگین کمان ها
و زندگی را به شکوه روزها بیارایی
و رنگین کمان کنی.
کولین مک کارتی
-------------------------------------------------------------
If We Don’t Take Chanes,
Then We’ll Never Find the Rainbows
If we don’t ever take chances,
we won’t reach the rainbowls.
If we don’t ever search,
we’ll never be able to find.
If we don’t attempt to get over
our doubts and fears,
we’ll never discover how wonderful
it is to live without them.
If we don’t go beyond difficulty.
we won’t grow any stronger.
If we don’t keep our dreams alive,
we won’t have our dreams any longer.
But…
if we can take a chance now and then,
seek and search, discover and dream,
grow and go through each day
with the knowledge that
we can only take as much as we can give,
and we can only get as much out of life
as we allow ourselves to live…
Then…
we can be truly happy.
We can realize a dream or two along the way,
and we can make a habit of
reaching out for rainbows
and coloring our lives
with wonderful days.
Collin McCarty