گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد…!
گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد…!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ…!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش… فردا روز دیگر ے ست !
˙·٠•●♥ツو خدایی که در این نزدیکیست...ツ♥●•٠·˙
گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد…!
گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد…!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ…!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش… فردا روز دیگر ے ست !
این روزها چقدر دلم برایت تنگ می شود…
کسی نمی داند چرا…
کسی نمی پرسد چرا…
اما من سخت آشفته ام… و چقدر بی تاب…
می گویند این روزها عاشقی هم پیشه ای است نو…
اما من عاشقی پیشه نکرده ام…
من پیشه ام عاشقی است…
از آن روز که ابتدایی نداشت…
من سال هاست که عاشق تو هستم…
یادت می آید آن روزهای سرشار از شادی را…
آه که چقدر خسته ام…
و کسی نمی فهمد… و نمی خواهد که بفهمد…
مدتی است که می خواهم عاشقت نباشم…
مگر می گذارد دل…
چقدر دلم برایت تنگ است…
دنیا کوچک تر از آن است،
یکی در مه،
که گم شده ای را در آن یافته باشی.
هیچ کس اینجا گم نمی شود!
آدمها به همان خونسردی که آمده اند ،
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند.
یکی در غبار،
یکی در باران،
یکی در باد،
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جای می ماند،
ردپایی است،
و خاطره ای که هر از گاهی،
پس می زند مثل نسیم
پرده های اتاقت را . . .
نمی دانی که چه قدر دلم برایت تنگ است
تک تک روزها را پشت سر می گذارم
کارهایم را به انجام می رسانم
آن گاه که باید لبخند، می زنم
حتی گاه قهقهه می زنم
ولی از ته قلب تنهای تنها هستم
هر دقیقه یک ساعت
و یک ساعت یک روز طول می کشد
آنچه مرا در گذراندن این روزها یاری می کند
فکر به توست ای کاش در کنار تو بودم....
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی ...
یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را
تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد
تمرین رهایی است در امتحان جدایی
...واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته بودم
نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است
و اندکی دل کندن به اختیار
تا آزمون رهایی عظیم واپسین
آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را
و تمام معانی دلبسته بودن را با تو
به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد...
هزار کلمه بر جای خالی ات ریختم...
اما پر نشد...
به گمانم از جنس بی نهایتی...